tag:blogger.com,1999:blog-28757513878444401582024-03-13T03:04:30.738-07:00خاطراتِ پس از مرگاگر به خانه من آمدی، برای من ای مهربان چراغ نیاور!چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.comBlogger18125tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-15564459495418868372011-02-05T03:44:00.000-08:002011-02-05T04:47:37.997-08:00هجده- در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز/بلای زلف سیاهت به سر نمی آید<div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">هزاربار آمدم بنویسم توی این مدت، با همه ی سرشلوغی و اعصاب خط خط ای که دارم این روزها. اما بلاگر گیر می داد هربار. من هم اصرار نمی کردم. می بستم می رفتم پِی یکی از هزارتا کار ناتمام زندگیم. و پست هایم جایی در مکان و زمان گم شدند یکی یکی.</span></div><div align="justify"><span style="font-family:Verdana;font-size:130%;"></span></div><div align="justify"><span style="font-family:Verdana;font-size:130%;">یک سال از وقتی که واحدهام تمام شد و دیگر دانشگاه نمی روم گذشته. پارسال در این روزها داشتم اسباب کشی می کردم (و اسباب کشی از کشیدن هرچیز دیگری دردنیا بدتر است). و فکر می کردم که خرداد 89 تمام نشده دفاع می کنم. نشان به آن نشان که فروردین تازه موضوعم را دادم به گروه و هم زمان به دست فراموشی. و اردیبهشت ناگهان دیدم که باید هرروز 8صبح تا 4بعدازظهر بیایم سرکار. و بعد از آن در تیرماه با اعصابم بازی کردند در دانشگاه. سپس نیمه های تابستان بود و هوا گرم و حوصله ناکافی. یعنی غفلت محض. و نهایتن اینکه مگر آدم چقدر توان دارد؟!</span></div><div align="justify"><span style="font-family:Verdana;font-size:130%;"></span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">امروز بزرگترین آرزویم این است که از دست تزِ لعنتی ام خلاص شوم. درراستای رسیدن به همین بزرگترین آرزو، امروز نشستم برای کل جامعه ام داده استخراج کردم. یک گیج به تمام معنا هستم. هیچ یادم یه مقوله ای به نام "نمونه" نبود. فقط چون این فرایند استخراج پیشرفت خیلی سریعی داشت و من به هیچ مشکل نرم و سخت افزاری خاصی برنمی خوردم، و چون برای هر شرکتی که اراده می کردم، یک فایل تر و تمیزو مرتب و با فرمت نازنینِ اکسل، حاوی دو عددِ حیاتی که به مدت چهارسال روزانه محاسبه شده بود، تحویل می گرفتم، خیلی برایم عجیب بود و به دلیل شعف و شوری که زاییده ی این شرایط بود، مثل اسب روی کارم متمرکز شدم تا تمام شد.</span></div><div align="justify"><span style="font-family:Verdana;font-size:130%;">بعد فهمیدم که نمونه را اختراع کرده اند که بشر قدر وقت و ایضا چیزهای دیگرش را بداند.</span></div><div align="justify"><span style="font-family:Verdana;font-size:130%;">عجیب آنکه خیلی خودم را به باد ناسزا نگرفتم. یعنی اصلن نگرفتم. آدمیزاد است دیگر، عادت می کند به خودش.</span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">شاید هم چون هنوز یک متغیر دیگر باقی مانده است برای مانور دادن.</span></div><div align="justify"><span style="font-family:Verdana;font-size:130%;">لیتریچر را هم دارم می نویسم حلزون وار.</span></div>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-54917991986094644522011-01-17T02:58:00.000-08:002011-01-17T20:44:21.922-08:00هفده- دستکش هایتان را در سردترین روزهای سال گم نکنید.<div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">ما رفته بودیم آش خریده بودیم و از آنجا رفته بودیم دنبال جولیتو که برویم خانه ی دوست تنهایمان که دلش گرفته. درست که یادم نیست اما طبق محاسباتم لابد پنج شنبه بوده که من وقت و مهم تر از آن حوصله داشته ام روسری صورتی بپوشم و شال طولانی سرخابی را دور گردنم بپیچم و آرایش کنم حتی. بعد هوا سرد بود. بدجوری. سردِ سگی. که سوز دارد و سوزَش استخوان آدم را می ترکاند.</span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">بعدتر ما رسیده بودیم خانه ی دوست تنها. آش خوردیم و فیلم دیدیم و چون وسط فیلم به آن خوبی یک هو12 دقیقه نیست و نابود شده بود حالمان گرفته شد و به شانسمان فحش بد دادیم که بعد از نود و بوقی که ما اراده کرده ایم و وفاق جمعی مان اجازه داده بنشینیم فیلم ببینیم، یک همچین اتفاقی باید بیافتد.</span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">بعد از اینش دیگر مهم نیست. دستکش هایم را از یک جایی لابه لای همین لحظه هایی که توضیح دادم به بعد دیگر به خاطر ندارم. بدتر از گم شدن دستکش ها این است که آن شبی که از دستکش های مجری شبکه من و تو خوشم آمد و تصمیم گرفتم بروم شبیه آنرا پیدا کنم و بخرم و به این فکر می کردم که آیا داشتن دوجفت دستکش به نسبت گران آن هم در جایی که نهایتش یک ماه در سال ممکن است نیاز واقعی به پوشیدن دستکش داشته باشی کار بیهوده ای هست یا نه، در واقع همان یک جفتش را هم نداشتم.</span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">بدتر از این دلیل اول این است که به دستکش ها تعلق خاطر داشتم. و بدتر اینکه وقتی به یاد روز و آدمی که رفته بودم دستکش ها باهاش خریده بودم و توی فاز نوستالژیک آن روز بودم، فهمیدم که دو روز از تولد آن آدمه گذشته و من حتی به اندازه پارسال که یک اس ام اس برایش فرستادم هم یادم به او نبوده.</span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">و یک دلیلِ به اندازه ی بالایی ها بدِ دیگر اینکه، دستکش ها در آستانه ی سردترین روزهای سال گم شدند. و آنها دستکش های آدمی بودند که در این سرمای گزنده اتاق کارش سرد است و انگشت هایش روی کیبورد سیاه، کبود می شوند و مدام که می رود توی آشپزخانه خودش را گرم کند، به درخت های نیمه برفی پارک ساعی نگاه می کند و تصمیم می گیرد عصر برود و دستکش بخرد و خیلی کارهای دیگر را هم به واسطه داشتن دستکش در هوای زمستانی بکند.</span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">حالا گیرم که کل این چرخه ی تصمیم گیری فقط دو روز است که در حال تکرار شدن باشد، این چیزی از تلخی گم کردن دستکش ها در سردترین روزهای سال، و فراموش کردن تولد آن آدمه که دوستش دارم و اندوه گوش کردن آهنگ دَنس می تو دی اِند آو لاوِ لئونارد کهن، وقتی می گوید "<span style="font-size:100%;">touch me with your gloves</span>" کم نمی کند.</span></div>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-67558348355608416272010-12-26T03:18:00.000-08:002010-12-26T03:53:56.623-08:00شانزده- هواخواه توام جانا و می دانم که می دانی...*<div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">من در بعضی چیزها ذاتا بی استعداد بودم -هستم-. مثلا هیچ وقت نتوانستم خطاط خوبی بشوم. بدخط نیستم ها! به هیچ وجه. اتفاقا هرکس می بیند خطم را می گوید به به چه خط نازی و امضایم که دیگر هیچ! عاشقش می شوند اصولا آدم ها. منظورم خطاطی به معنای واقعی اش است. یعنی علی رغم علاقه ی وافر پدرم به خطاطی یادگرفتن من و علی رغم تمام کاغذهای گلاسه ای که حرام کردم و دوات هایی که روی فرش و موکت های خانه ریخته شد و علی رغم تمام قلم های تراشیده شده توسط عموی ذاتا خطاطم، من نتوانستم گه خاصی در این زمینه بخورم.</span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">این یعنی کلا سخت بود برایم گرفتن قلم در یک پوزیشن خاص که نمی دانم زاویه ی چند درجه بسازد با سطح و اینها. و بعد سخت تر اینکه مثلا ب را چقدر باید بکشی یا دال را از کجا دقیقا باید شروع کنی و اینها. </span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">و خطاطی فراموش شد به خودی خود. نه مثل موسیقی که تعمدن سپرده شد به دست فراموشی. </span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">بعدها راه خودم را پیدا کردم در نوشتن. در همان روزهایی که کلمه ها را هم پیدا می کردم، چنان که خودم می پسندیدم.</span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">یک روزهایی بود که کلام از خودم بود، ساختار مال خودم بود، خط مال خودم بود... اوووه! روی ابرها بودم اصلا.</span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">اصلا هم هیچ وقت فکرش را نمی کردم این خط بتواند خاص باشد یا تلفیقِ طراحی باشد و خطاطی یا هرچه.</span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">تا چندوقت پیش ها که از لای اوراق کهنه ی کتابی، یک تکه از خطم که با خودکار سبز هم نوشته بودم اتفاقا، مثل برگ هایی که در پاییز جدا می شوند از درخت ها، تاب خورد و تاب خورد و افتاد روی زمین. بعد من برداشتم و گذاشتمش روی قاب عکس دوتا گوسفندِ یکی سیاه، یکی سپیدِ روی دیوار. و این روزها گاهی از این و آن می شنوم که "این خطت را چرا نبردی یک جایی ثبت کنی" یا "فلانی یک خطی دارد شبیه این، نه به این خوبی اما، دارد هلند دکتری می خواند به خاطر همین خطِ تلفیق شده با گرافیک" یا ... .</span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">من دلم تنگ می شود برای روزهایی که تمرین می کردم خط خودم را. خطی که یادگاری های توی دفترهای تمام دوست های دبیرستانم را با آن نوشتم سال جداشدنمان از هم. خطِ زنگ های تاریخ سوم دبیرستان. خطِ سال های میانی دانشگاه. خط خودم که دیر فهمیدم مال خودِ خودم بوده است.</span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;"></span></div><div align="justify"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">* همان مصراع سبزِ مانده از آن روزها</span></div>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-1261640194497925382010-12-25T04:31:00.000-08:002010-12-25T04:41:50.369-08:00پانزده- هرگز بلاگر خوبی نخواهم شد<span style="font-family:verdana;font-size:130%;">آدم در روزهایی که درگیر بدوبدوهای زندگی باشد، و در شب هایی که با دوستان، صمیمانه تا صبح بگوید و بخندد و "ریسک" بازی کند، نمی تواند برای دل خودش، برای نوشتن در وبلاگ عزیزِ مهجورش وقت داشته باشد.</span><br /><span style="font-family:verdana;font-size:130%;">می تواند دعا کند که همه چیز بهتر خواهد شد. بهتر از اینی که هست.</span>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-7766177551058644552010-12-07T23:06:00.000-08:002010-12-07T23:21:38.640-08:00چهارده- در مذمت زن بودن<span class="Apple-style-span" style="font-family:verdana;"><span class="Apple-style-span" style="font-size:medium;">و هایلند جایی ست که با تمام جاذبه و لذتی که دارد، آدم را به خاک سیاه می نشاند.</span></span>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-82627664131867111282010-12-05T22:06:00.000-08:002010-12-05T22:28:10.427-08:00سیزده- دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست، یا سعی کنید حواستان به کار خودتان باشد<div align="justify"><span style="font-size:130%;">سعی کنید اگر دارید مثل یک آدم ناشناس سرک می کشید توی زندگی دیگران، این کار را واقعا مثل ناشناس ها انجام دهید. سعی کنید حواستان باشد که رد پاهای به شدت لو دهنده به جا نگذارید از خودتان. سعی کنید گاف های بزرگ ندهید آنچنان که طرفتان خنده اش بگیرد به شما. سعی کنید بدانید که او می داند شما در نوشتن تان، جمله را که تمام می کنید و نقطه را که می گذارید، جمله ی بعد را بی فشردن کلید اسپِیس شروع می کنید. و می داند که دو طرف علامت کاما فاصله می گذارید معمولا که اشتباه است. کلا سعی کنید بدانید که می داند نگارشتان خوب نیست و از بس وسواس دارد در نوشتن و استفاده از علائم، نشانه های بد نوشتن را خوب می شناسد. سعی کنید بدانید که لحن شما را می داند و با کلیدواژه هایتان آشناست.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">بعد این که، یک سعی دیگر هم بکنید. دست از تِرَک کردن آدمها در نِت بردارید. از اینکه ذره بین دست بگیرید و رد کسانی را بزنید که دنیا را تنگ کرده اند برای شما. اوقات بیکاری تان را با کارهای مفید پر کنید. ضرر نخواهید کرد.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">به عنوان سعی آخر، سعی کنید یادبگیرید بخشایندگی را. بلندی طبع را. گذشتن را از خیلی چیزها. نسیان را.</span></div>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-9748177261532362222010-11-27T04:09:00.000-08:002010-11-27T04:26:29.242-08:00دوازده<div align="justify"><span style="font-size:130%;">توی شرکتمان، یک هو می بینی آبدارچی ایستاده بالای سرت با یک جعبه شیرینی.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">امروز شیرینی هاش فرق داشت با همیشه.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">دانمارکی و خامه ای و کرمدار نبود که. از این شیرینی کوچولوها بود.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">طعم نان برنجی هایی را می داد که تو از کرمانشاه می آوردی برایم. آخ مریم! دلم تنگ شده برایت. نان برنجی ها، خرمایی ها، یوخه ها. غروب ها که چایی دم می کردیم می خوردیم با هم. در آن سالهای دور.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">لعنت به تو مریم. لعنت به من. که هیچ وقت نشد مثل آدم دوست باشیم با هم. آدم نبودیم هیچ کدام. نیستیم هنوز هم.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">حالا می دانی چقدر وقت است دلم می خواهد باشی احمقانه بخندیم با هم؟ حرف بزنیم پشت سر همه؟</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">دلم لک زده برای آن دوسه باری که پاییز و زمستان پارسال با بچه ها آمدیم خانه ی شما. دلم لک زده برای محوطه دلگیر دانشگاه تربیت مدرس در آن بعدازظهرهای جمعه. دلم لک زده برای دستپخت تو. برای غر زدن های مدامت.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">دلم تنگ شده برایت لعنتی.</span></div>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-88135019732132686052010-11-15T03:55:00.000-08:002010-11-20T22:59:02.614-08:00یازدهاین پست را قبلا حرام کرده ام. برای توضیح واضحات. به کی؟ نمی دانم. مهم هم نیست.<br />بماند.چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-66791503570334551382010-11-13T22:58:00.000-08:002010-11-13T23:06:26.736-08:00ده<div align="justify"><span style="font-size:130%;">احساس می کنم اینجا را هم دوست ندارم. دلم می خواهد باز جمع کنم و بردارم بروم یک جای دیگر اتراق کنم. آرام نیستم اینجا هم. راحت ترم. اما آرام نیستم آنطور که دلم می خواست. فکر می کردم دردم وبلاگِ قبلی ست و هویت واقعی و این خزعبلات. حالا می بینم دردم خودم هستم. هیچ جا آنجایی نیست که می خواهم باشد.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">من اشتباهی ام یا تمام جاهایی که می روم و آرامم نمی کند؟!</span></div>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-30852820938412386582010-11-13T04:10:00.000-08:002010-11-13T04:22:00.823-08:00نه- وقتی رسید به 100تا/دستمال آبی بردار/ پر از گلابی...<div align="justify"><span style="font-size:130%;">بهت قول دادم عدد پست هام به100 که رسید آدرس بدهم که بیایی بخوانی.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">قول ندادم، گفتم فقط. این یعنی به حرفم عمل می کنم بلاخره. بی قول حتی. حرف خوب باشد یا بد یا هرچه. وقتش رسیده باشد یا نه یا گذشته باشد گاهی مثلن.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">این یعنی فرق دارم با تو که مدام قول می دهی و عمل نمی کنی. گفتنِ خالی نه ها! قول می دهی رسما. بعد تمام می شود همه چی. من یادم می رود یا یادم نمی رود. اگر برود که هیچ. اگر نرود هم که هیچ؛ قهر می کنم یا نهایتش دعوا و فحش و فحش کاری و بعد گریه و منت کشی و آخرش هیچ. یک قول دیگر می دهی و من خرم به همین سادگی.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">با این همه دلم نمی خواهد در "قول دادن" یا "گفتن" شبیه تو باشم.</span></div>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-82368050435967735762010-11-13T03:02:00.000-08:002010-11-13T04:10:28.301-08:00هشت- ...<div align="justify"><span style="font-size:130%;">سرم درد می کند. روزهایی که حالم خوش نیست و اتفاقا روزهای شلوغِ مزخرفی هم هستند، فکر می کنم در مضحک ترین وضعیت موجود قرار دارم. مضحک نه به آن شکل که بشود بهش خندید، نه... یعنی شکلی که باید به حالش افسوس خورد.<br />امروز از همان روزهای مضحک است. سردرد دارم، دلتنگم، شلوغم، پله های بین طبقه سه و چهار را بالا و پایین باید بروم مدام، چایی ها به دهانم مزه نمی دهد، پاییزم مزخرف و بی باران و بی ابر -حتی- است، یوتیلیتی ام زیر صفر است کلا و چه و چه...<br /><br />دلم؟ می خواهد برویم مثلا دربند، درکه، شمال. یا یک جای دورتر حتی. آن ور دنیا، یک دنیای دیگر شاید اصلا! فارغ از این همه مشغله، روزمرگی... برویم من سرم را بگذارم روی شانه های تو که مهربانند. تو... تو باشی فقط.</span></div>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-46904173465620746012010-11-10T00:46:00.000-08:002010-11-10T01:07:46.676-08:00هفت- اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست ...<div align="justify"><span style="font-size:130%;">من خوب بلدم گلایه کنم. </span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">و تو در جواب، هربار خیلی بد تکرار می کنی که "ببخش".</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">من فکر نمی کنم بخشیدن چیزی را عوض کند. یا چیزی را تکرار حتی، برای جبران.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">من مطمئنم که بخشیدن بیهوده است. زمان اگرچه شک دارم گاهی، که جلو می رود یا ایستاده، اما به خدا بر نمی گردد به عقب؛ که اگر ببخشم مثلا چیزی را، توفیری داشته باشد به حالمان.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">بخشیدن، کم نمی کند چیزی از گلایه های من. سبک هم نمی شوم بالطبع.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">تو را هم عوض نمی کند.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">بیهوده است.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;"></span> </div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">بیهوده تر این بود که می توانستی بخوانی این حرفها را.</span></div>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-25277690877221859472010-11-09T03:36:00.000-08:002010-11-10T00:45:54.768-08:00شش- من و خلیل و دوباره نوشتن<div align="justify"><span style="font-size:130%;">اوه! شکستن طلسم این ننوشتن ها چقدر سخته.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">اما شکستمش بلاخره. بعد از چند وقت؟! نمی دونم. دیگه اون آدم گذشته ها نیستم که روزهارو بشمرم و دقیقه ها رو و اتفاق ها رو.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">پیر شدم پسر! جدی جدی پیر شدم به خاطرت. بهت نمی گم اینو البته. یکی دوباری هم که تو حال خوش و شوخی بهت گفتم به دل گرفتی. تو فکر کن مث همه ی آدما، گذر عمر و لب جوی و این حرفا گَرد عادت و بی حوصلگی و کهولت رو پاشونده رو سر و صورت زندگیم. اما خودم می دونم که از چی پیر شدم. از کِی. بهت نمی گم ولی.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">همه ش به خاطر دل تو بود این همه ننوشتن. باور کن! از بس نخواستم بشینی از دستم گریه کنی، از بس هزار تا چیز مزخرف!</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;"></span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">امروز صبح، تو تاکسی میدونی به کی داشتم فکر می کردم؟! به "خلیل". تو بعدا که صاحابش شدی صداش کردی "آ سِد خلیل". اما من خلیلِ خالی رو بیشتر دوست داشتم. بارِ معناییش سنگین تر بود واسم. داشتم فکر می کردم که الان کجا ممکنه باشه. زنده س هنوز یا طعمه کلاغا شد همون روزا؟! من و تو رو یادش نیست لابد؛ نه توو اون روزی که توی یه نایلون سیاه بهت دادمش، نه روزی که تو بردی و مثلا برش گردوندی به آغوش وحشیِ مامِ طبیعت! به هیچ لاک پشتی توی زندگیم به اندازه خلیل تعلق خاطر نداشتم. از بس که هیچ شبیه همنوعای خودش نبود. دیوونه وار می دوید! و جز نیم ساعت اول آشنایی هیچ وقت سرش توو لاکش نبود. یادته از کجا اومده بود؟! از آزمایشگاه دانشکده زیست شناسی! دزدیده شده بود. یادمه من همون روزا هم حکم داده بودم که این دزدی جایزه. حتی به نظرم واجب هم بود. آخه تشریح می شد واسه پیشبرد علم، اگه سارا همراه دوتا لاک پشت دیگه، اونو کف نرفته بود از اون لابراتوریِ پر از قورباغه و لاک پشت.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">من، خیلی ابلهانه شاید، به این دست اشتراکات دلخوشم. یعنی فکر می کنم اگه خلیل زنده باشه، یعنی یک موجود زنده ای روی کره ی زمین هست که می دونه مثلا من چقدر دلم تنگ می شه برای تو گاهی. یا مثلا می دونه اون وقتی که تو داشتی ولش میکردی که بره پِیِ زندگیش چه حرفایی درِ گوش من زدی در حالیکه من خیلی دور بودم ازت.</span></div><div align="justify"><span style="font-size:130%;">کاش خلیل زنده باشه و اگه هست اونقدر شعور داشته باشه که این چیزها رو بفهمه. یادش بیاد.</span></div>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-14567705948022312932010-08-11T04:17:00.000-07:002010-08-13T22:23:00.139-07:00پنج - نِیِ زردِ محتاطِ دوست داشتنیِ من!<div align="justify"><span style="font-size:130%;">کافه ی خوبی ست. پراگ. اسم همان شهریست که خیلی عاشقش هستم، که خیلی دوست دارم بروم یک دل سیر تمام سوراخ سُنبه هاش را بگردم. از وقتی "بار هستی" را خواندم عاشقش شدم. بعدتر هم با "روح پراگ". نگفته بودم بهت؟! خب حالا دارم می گویم. خیلی دوست دارم بروم جمهوری چک. به خاطر پراگ. از آن جاهایی ست که با تو و بی تو اش برایم خیلی فرقی نمی کند. یعنی حاضرم بی تو هم بروم حتی. شاید اصلا یعنی اینکه ترجیح می دهم بی تو بروم. که لذت رسیدن به یکی از آرزوهام با غمِ کُشنده ی نبودن تو بیامیزد و یک حسِ فوق العاده ی فراموش نشدنیِ خودآزارانه دست بدهد بهم که همیشه طعمش را بچشم تهِ هر اتفاقی.</span><br /><span style="font-size:130%;">از این کافه هم شاید فقط به خاطر اسمش خوشم آمده.</span><br /><span style="font-size:130%;">حالا اینها مهم نیست خیلی. مهم این است که از وقتی نشسته ام دلم می خواهد زودتر این یک ساعت تمام شود و برویم. هر کداممان برویم پیِ کار خودمان. این که تمامِ مدتی که نیستی بی تابم و می خواهم باشی و بعد که هستی می خواهم یک جایی جا بگذارمت و بروم دور شوم و قهر کنم و بغض خفه ام کند را نمی فهمم. احساس تازه ای ست در من. عذابم می دهد بی وقفه.</span><br /><span style="font-size:130%;">اسموتی ات را که پیشنهاد من بوده دوست نداری. حق داری. طعم مزخزف موزِ نارسیده دارد. شِر می کنیم نوشیدنی هامان را. دوست داری شربت بِـه لیمویِ مرا. کاش همیشه به همین آسانی بود یکی بودن.</span><br /><span style="font-size:130%;">تمام می شود. به سکوت می گذرد و گاه به جمله های کوتاهِ بی ربط. مربوط به آدم های نامربوط به من و تو؛ آدم های توی کافه بیشتر.</span><br /><span style="font-size:130%;">وقت رفتن دلم می خواهد بمانم. </span><br /><span style="font-size:130%;">تو ایستاده ای و من نشسته ام هنوز. </span><br /><span style="font-size:130%;">می گویی برویم. </span><br /><span style="font-size:130%;">نگاهت نمی کنم. </span><br /><span style="font-size:130%;">نِی هامان را می چرخانم دورِ هم هِی.</span><br /><span style="font-size:130%;">سنگین است بار نگاهت روی دستهام.</span><br /><span style="font-size:130%;">گره می زنمشان به هم. مثل این بغضی که گره خورده در صِدام.</span><br /><span style="font-size:130%;">قرمزه منم. که داغم همیشه از یک حسی. فرق نمی کند چی؛ عشق باشد یا بیزاری، خواستن یا نخواستن... چه می دانم! هر کوفتی که بتواند در کسری از ثانیه از مثبت یا منفیِ بی نهایت به بی نهایت مقابلش تغییر ماهیت بدهد.</span><br /><span style="font-size:130%;">زرده تو. از بس که محتاطی توی همه چیز! توی عاشقی کردنت، توی مثل کف دست بودنت، توی دل به دریا زدنت، توی پیچیدنت دورِ تنِ این نِی قرمزِ بـِه لیموای. توی توی توی همه چیز!</span><br /><span style="font-size:130%;">گره می زنمشان به هم. مثل همین بغضی که گره خورده در صِدام. که بسته راهِ نفسم را.</span><br /><span style="font-size:130%;">کاش برای سؤال هایی که امروز پرسیدی، وقتی زنده بودم دنبال جواب می گشتی نِیِ زردِ محتاط! اگر زنده بودم حتما جواب می دادم: آره هنوز. که مجبور نباشم گره بزنمت به این بغضِ سرخِ رام نشدنی و باز هم نفهمی که جوابت را داده ام. مُردم، از بس همیشه نفهمیدی.</span></div>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-30245490530511139502010-08-09T02:06:00.000-07:002010-08-13T22:22:25.307-07:00چهار- دلتنگی های پس از مرگ<span style="font-size:130%;">قبول! من خودم هم آدم محافظه کاری ام. به این معنی که حتی اینجا هم نمی توانم خودگشودگی کنم و چیزهایی را بنویسم که مانده روی دلم از بس نگفتنی است. اما مثل تو نیستم. تو عجیبی و ترسناک. می خواهم بگویم تمام که نه، اما قسمت نسبتا سنگینی از بار مفاهیمی که من اینجا هم حتی احساس امنیت نمی کنم که بنویسم را، لااقل تو تنها کسی هستی که می دانی.</span><br /><span style="font-size:130%;">اما فکر می کنم درون تو یک کامپلکس عمیقا پیچیده ای است از آنچه که من نمی دانم.</span><br /><span style="font-size:130%;">تو یک مدتی است که خیلی موجود ترسناکی هستی از دیدِ من. و من هی سوال می کنم از خودم روزی صد بار؛ از بس که نمی فهمم چطور می توانم برای ترسناکی تو دلتنگ باشم مدام.</span>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-4187264507947736002010-07-31T00:01:00.000-07:002010-08-13T22:18:03.997-07:00سه - وقتی قرار نیست تو بخوانی...<span style="font-size:130%;">این پیله را که تنیدم دور خودم، خسته بودم از همه چیز. بریده بودم. خواستم دور شوم از همه. خواستم خوانده نشوم جز با چشمهایی که یا نمی شناسندم یا اگر می شناسند، خودم انتخابشان می کنم برای خواندن. خواستم دیده نشوم اصلا. مخصوصا اگر تو بخواهی ببینی.<br />این پیله را که تنیدم دور خودم تازه از ویرانیِ یک مأمن برگشته بودم. نای تنیدن نداشتم. بغض کمرم را شکسته بود و نشکسته بود که خالی بشوم. یک جورِ عاصیِ مغمومِ آرامی بودم که خودم هم غریبه بودم باهاش.<br />آن روزها فکر می کردم اینجا که امن باشد و درش که تنگ باشد و نشانی اش که سخت باشد و اسمم را هیچ کجای در و دیوارش پیدا که نکنی، با خیال راحت می توانم از تمام نگفته هام بنویسم اینجا. از بوسه هاو هم آغوشیها و بی تابیها بنویسم بی هیچ هراسی. یا از خشمم بی هیچ شرمی. و از بی پروایی و شیدایی و کینه و هر چه که فکر کنی.<br />اما حالا می بینم که گول زده ام خودم را. می بینم پشت همه ی این دلیل ها که برای بی مرز نوشتن ردیف می کنم، یک محرک دیگری هست که دارد قلقلکم می دهد: اینکه اینجا را ساخته ام که تو را عذاب بدهم! باور کن! اینکه من بنویسم و تو نتوانی بخوانی خیلی کیف می دهد! خیلی!<br />حالا اینکه چرا اینقدر باید بدجنس باشم که تصمیم بگیرم عذابت بدهم به خیلی چیزها مربوط می شود. تو خیال کن آدمی که می شناسی نیستم اصلا! خیال کن تمام این سال ها و تمام سالهای بعد از این، تمام روزهایی که زنده بودم و حالا که یک مدتی است مرده ام، اشتباهی شناخته ای مرا.<br />می خواهم بدانم دنیایت چقدر زیر و رو می شود.</span>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-26989360081561226232010-07-25T03:20:00.000-07:002010-08-13T22:21:32.881-07:00دو- irritantفایده ندارد. گند زده ای. کل ساختار ذهنی ام را در هم پاشیده ای. لعنتی!چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-2875751387844440158.post-1075584874252671472010-07-05T22:35:00.000-07:002010-07-05T22:42:23.373-07:00یک - چرا خاطراتِ پس از مرگ؟<div align="justify"><span style="font-size:130%;">"خاطرات پس از مرگ"، اسم همون کتابیه که بهار 83 یا 84، سر کلاس روشهای نمونهگیریِ دو، ردیفِ اول، درست جلوی چشای استاد، خیلی خوشحال گذاشته بودم جلوم و میخوندم. همون کتابی که با لبخند از زیر دستم بیرون کشید و بالا گرفت و به همهی بچه های کلاس نشون داد و تا آخر کلاس، به خاطرش دست از سرم برنداشت با اون فرمولای عریض و طویلی که روی تخته مینوشت و هِی ازم ادامه شونو میپرسید. همون کتابی که به خاطرش نمره ی 19 پایان ترمم رو 13 رد کرد توی لیست نهایی و بعد هم دود شد رفت هوا که نتونم هیچ کاری کنم.<br />خاطرات پس از مرگ، هیچ یادم نیست درباره چی بود اصلا. نصفه نیمه باقی موند و بعد هم مثل خیلی از کتابای دیگه، موند تو قفسهی کتاب اتاق دوستا، یا توی کمد دانشگا. و با اومدن پاییز، همراه خاطرات سالِ تحصیلیِ پشتِ سر، گم شد تو پستوی تاریک ذهن.<br />گم شد تا چند روز پیش، که داشتم برای سردرِ خونهی جدیدم دنبال اسم میگشتم. مستأصل و سردرگم، هِی لایهلایه پس میزدم خاکِ باغچهی دلم رو، هِی ورق میزدم صفحههای دفترهای ذهنم رو. تا یهو اتفاقی رسیدم به "خاطرات پس از مرگ". و فکر کردم وقتی تمام سالهای پشت سرت، چیزی رو که فکر میکردی میدونی، اشتباهی میدونستی، مثل این میمونه که تمام سالهای پشت سرت رو مرده باشی! و فکر کردم که خاطراتِ پس از مرگ چه سردرِ برازندهایه برای خونهای که صاحبش سالهاست مُرده.</span> </div>چکاوکhttp://www.blogger.com/profile/12085505474286544107noreply@blogger.com0