۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

سه - وقتی قرار نیست تو بخوانی...

این پیله را که تنیدم دور خودم، خسته بودم از همه چیز. بریده بودم. خواستم دور شوم از همه. خواستم خوانده نشوم جز با چشمهایی که یا نمی شناسندم یا اگر می شناسند، خودم انتخابشان می کنم برای خواندن. خواستم دیده نشوم اصلا. مخصوصا اگر تو بخواهی ببینی.
این پیله را که تنیدم دور خودم تازه از ویرانیِ یک مأمن برگشته بودم. نای تنیدن نداشتم. بغض کمرم را شکسته بود و نشکسته بود که خالی بشوم. یک جورِ عاصیِ مغمومِ آرامی بودم که خودم هم غریبه بودم باهاش.
آن روزها فکر می کردم اینجا که امن باشد و درش که تنگ باشد و نشانی اش که سخت باشد و اسمم را هیچ کجای در و دیوارش پیدا که نکنی، با خیال راحت می توانم از تمام نگفته هام بنویسم اینجا. از بوسه هاو هم آغوشیها و بی تابیها بنویسم بی هیچ هراسی. یا از خشمم بی هیچ شرمی. و از بی پروایی و شیدایی و کینه و هر چه که فکر کنی.
اما حالا می بینم که گول زده ام خودم را. می بینم پشت همه ی این دلیل ها که برای بی مرز نوشتن ردیف می کنم، یک محرک دیگری هست که دارد قلقلکم می دهد: اینکه اینجا را ساخته ام که تو را عذاب بدهم! باور کن! اینکه من بنویسم و تو نتوانی بخوانی خیلی کیف می دهد! خیلی!
حالا اینکه چرا اینقدر باید بدجنس باشم که تصمیم بگیرم عذابت بدهم به خیلی چیزها مربوط می شود. تو خیال کن آدمی که می شناسی نیستم اصلا! خیال کن تمام این سال ها و تمام سالهای بعد از این، تمام روزهایی که زنده بودم و حالا که یک مدتی است مرده ام، اشتباهی شناخته ای مرا.
می خواهم بدانم دنیایت چقدر زیر و رو می شود.

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

یک - چرا خاطراتِ پس از مرگ؟

"خاطرات پس از مرگ"، اسم همون کتابیه که بهار 83 یا 84، سر کلاس روش‌های نمونه‌گیریِ دو، ردیفِ اول، درست جلوی چشای استاد، خیلی خوشحال گذاشته بودم جلوم و می‌خوندم. همون کتابی که با لبخند از زیر دستم بیرون کشید و بالا گرفت و به همه‌ی بچه های کلاس نشون داد و تا آخر کلاس، به خاطرش دست از سرم برنداشت با اون فرمولای عریض و طویلی که روی تخته می‌نوشت و هِی ازم ادامه شونو می‌پرسید. همون کتابی که به خاطرش نمره ی 19 پایان ترمم رو 13 رد کرد توی لیست نهایی و بعد هم دود شد رفت هوا که نتونم هیچ کاری کنم.
خاطرات پس از مرگ، هیچ یادم نیست درباره چی بود اصلا. نصفه نیمه باقی موند و بعد هم مثل خیلی از کتابای دیگه، موند تو قفسه‌ی کتاب اتاق دوستا، یا توی کمد دانشگا. و با اومدن پاییز، همراه خاطرات سالِ تحصیلیِ پشتِ سر، گم شد تو پستوی تاریک ذهن.
گم شد تا چند روز پیش، که داشتم برای سردرِ خونه‌ی جدیدم دنبال اسم می‌گشتم. مستأصل و سردرگم، هِی لایه‌لایه پس می‌زدم خاکِ باغچه‌ی دلم رو، هِی ورق می‌زدم صفحه‌های دفترهای ذهنم رو. تا یهو اتفاقی رسیدم به "خاطرات پس از مرگ". و فکر کردم وقتی تمام سال‌های پشت سرت، چیزی رو که فکر می‌کردی می‌دونی، اشتباهی می‌دونستی، مثل این می‌مونه که تمام سال‌های پشت سرت رو مرده باشی! و فکر کردم که خاطراتِ پس از مرگ چه سردرِ برازنده‌ایه برای خونه‌ای که صاحبش سال‌هاست مُرده.