۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

دوازده

توی شرکتمان، یک هو می بینی آبدارچی ایستاده بالای سرت با یک جعبه شیرینی.
امروز شیرینی هاش فرق داشت با همیشه.
دانمارکی و خامه ای و کرمدار نبود که. از این شیرینی کوچولوها بود.
طعم نان برنجی هایی را می داد که تو از کرمانشاه می آوردی برایم. آخ مریم! دلم تنگ شده برایت. نان برنجی ها، خرمایی ها، یوخه ها. غروب ها که چایی دم می کردیم می خوردیم با هم. در آن سالهای دور.
لعنت به تو مریم. لعنت به من. که هیچ وقت نشد مثل آدم دوست باشیم با هم. آدم نبودیم هیچ کدام. نیستیم هنوز هم.
حالا می دانی چقدر وقت است دلم می خواهد باشی احمقانه بخندیم با هم؟ حرف بزنیم پشت سر همه؟
دلم لک زده برای آن دوسه باری که پاییز و زمستان پارسال با بچه ها آمدیم خانه ی شما. دلم لک زده برای محوطه دلگیر دانشگاه تربیت مدرس در آن بعدازظهرهای جمعه. دلم لک زده برای دستپخت تو. برای غر زدن های مدامت.
دلم تنگ شده برایت لعنتی.

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

ده

احساس می کنم اینجا را هم دوست ندارم. دلم می خواهد باز جمع کنم و بردارم بروم یک جای دیگر اتراق کنم. آرام نیستم اینجا هم. راحت ترم. اما آرام نیستم آنطور که دلم می خواست. فکر می کردم دردم وبلاگِ قبلی ست و هویت واقعی و این خزعبلات. حالا می بینم دردم خودم هستم. هیچ جا آنجایی نیست که می خواهم باشد.
من اشتباهی ام یا تمام جاهایی که می روم و آرامم نمی کند؟!

نه- وقتی رسید به 100تا/دستمال آبی بردار/ پر از گلابی...

بهت قول دادم عدد پست هام به100 که رسید آدرس بدهم که بیایی بخوانی.
قول ندادم، گفتم فقط. این یعنی به حرفم عمل می کنم بلاخره. بی قول حتی. حرف خوب باشد یا بد یا هرچه. وقتش رسیده باشد یا نه یا گذشته باشد گاهی مثلن.
این یعنی فرق دارم با تو که مدام قول می دهی و عمل نمی کنی. گفتنِ خالی نه ها! قول می دهی رسما. بعد تمام می شود همه چی. من یادم می رود یا یادم نمی رود. اگر برود که هیچ. اگر نرود هم که هیچ؛ قهر می کنم یا نهایتش دعوا و فحش و فحش کاری و بعد گریه و منت کشی و آخرش هیچ. یک قول دیگر می دهی و من خرم به همین سادگی.
با این همه دلم نمی خواهد در "قول دادن" یا "گفتن" شبیه تو باشم.

هشت- ...

سرم درد می کند. روزهایی که حالم خوش نیست و اتفاقا روزهای شلوغِ مزخرفی هم هستند، فکر می کنم در مضحک ترین وضعیت موجود قرار دارم. مضحک نه به آن شکل که بشود بهش خندید، نه... یعنی شکلی که باید به حالش افسوس خورد.
امروز از همان روزهای مضحک است. سردرد دارم، دلتنگم، شلوغم، پله های بین طبقه سه و چهار را بالا و پایین باید بروم مدام، چایی ها به دهانم مزه نمی دهد، پاییزم مزخرف و بی باران و بی ابر -حتی- است، یوتیلیتی ام زیر صفر است کلا و چه و چه...

دلم؟ می خواهد برویم مثلا دربند، درکه، شمال. یا یک جای دورتر حتی. آن ور دنیا، یک دنیای دیگر شاید اصلا! فارغ از این همه مشغله، روزمرگی... برویم من سرم را بگذارم روی شانه های تو که مهربانند. تو... تو باشی فقط.

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

هفت- اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست ...

من خوب بلدم گلایه کنم.
و تو در جواب، هربار خیلی بد تکرار می کنی که "ببخش".
من فکر نمی کنم بخشیدن چیزی را عوض کند. یا چیزی را تکرار حتی، برای جبران.
من مطمئنم که بخشیدن بیهوده است. زمان اگرچه شک دارم گاهی، که جلو می رود یا ایستاده، اما به خدا بر نمی گردد به عقب؛ که اگر ببخشم مثلا چیزی را، توفیری داشته باشد به حالمان.
بخشیدن، کم نمی کند چیزی از گلایه های من. سبک هم نمی شوم بالطبع.
تو را هم عوض نمی کند.
بیهوده است.
بیهوده تر این بود که می توانستی بخوانی این حرفها را.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

شش- من و خلیل و دوباره نوشتن

اوه! شکستن طلسم این ننوشتن ها چقدر سخته.
اما شکستمش بلاخره. بعد از چند وقت؟! نمی دونم. دیگه اون آدم گذشته ها نیستم که روزهارو بشمرم و دقیقه ها رو و اتفاق ها رو.
پیر شدم پسر! جدی جدی پیر شدم به خاطرت. بهت نمی گم اینو البته. یکی دوباری هم که تو حال خوش و شوخی بهت گفتم به دل گرفتی. تو فکر کن مث همه ی آدما، گذر عمر و لب جوی و این حرفا گَرد عادت و بی حوصلگی و کهولت رو پاشونده رو سر و صورت زندگیم. اما خودم می دونم که از چی پیر شدم. از کِی. بهت نمی گم ولی.
همه ش به خاطر دل تو بود این همه ننوشتن. باور کن! از بس نخواستم بشینی از دستم گریه کنی، از بس هزار تا چیز مزخرف!
امروز صبح، تو تاکسی میدونی به کی داشتم فکر می کردم؟! به "خلیل". تو بعدا که صاحابش شدی صداش کردی "آ سِد خلیل". اما من خلیلِ خالی رو بیشتر دوست داشتم. بارِ معناییش سنگین تر بود واسم. داشتم فکر می کردم که الان کجا ممکنه باشه. زنده س هنوز یا طعمه کلاغا شد همون روزا؟! من و تو رو یادش نیست لابد؛ نه توو اون روزی که توی یه نایلون سیاه بهت دادمش، نه روزی که تو بردی و مثلا برش گردوندی به آغوش وحشیِ مامِ طبیعت! به هیچ لاک پشتی توی زندگیم به اندازه خلیل تعلق خاطر نداشتم. از بس که هیچ شبیه همنوعای خودش نبود. دیوونه وار می دوید! و جز نیم ساعت اول آشنایی هیچ وقت سرش توو لاکش نبود. یادته از کجا اومده بود؟! از آزمایشگاه دانشکده زیست شناسی! دزدیده شده بود. یادمه من همون روزا هم حکم داده بودم که این دزدی جایزه. حتی به نظرم واجب هم بود. آخه تشریح می شد واسه پیشبرد علم، اگه سارا همراه دوتا لاک پشت دیگه، اونو کف نرفته بود از اون لابراتوریِ پر از قورباغه و لاک پشت.
من، خیلی ابلهانه شاید، به این دست اشتراکات دلخوشم. یعنی فکر می کنم اگه خلیل زنده باشه، یعنی یک موجود زنده ای روی کره ی زمین هست که می دونه مثلا من چقدر دلم تنگ می شه برای تو گاهی. یا مثلا می دونه اون وقتی که تو داشتی ولش میکردی که بره پِیِ زندگیش چه حرفایی درِ گوش من زدی در حالیکه من خیلی دور بودم ازت.
کاش خلیل زنده باشه و اگه هست اونقدر شعور داشته باشه که این چیزها رو بفهمه. یادش بیاد.