۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

هجده- در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز/بلای زلف سیاهت به سر نمی آید

هزاربار آمدم بنویسم توی این مدت، با همه ی سرشلوغی و اعصاب خط خط ای که دارم این روزها. اما بلاگر گیر می داد هربار. من هم اصرار نمی کردم. می بستم می رفتم پِی یکی از هزارتا کار ناتمام زندگیم. و پست هایم جایی در مکان و زمان گم شدند یکی یکی.
یک سال از وقتی که واحدهام تمام شد و دیگر دانشگاه نمی روم گذشته. پارسال در این روزها داشتم اسباب کشی می کردم (و اسباب کشی از کشیدن هرچیز دیگری دردنیا بدتر است). و فکر می کردم که خرداد 89 تمام نشده دفاع می کنم. نشان به آن نشان که فروردین تازه موضوعم را دادم به گروه و هم زمان به دست فراموشی. و اردیبهشت ناگهان دیدم که باید هرروز 8صبح تا 4بعدازظهر بیایم سرکار. و بعد از آن در تیرماه با اعصابم بازی کردند در دانشگاه. سپس نیمه های تابستان بود و هوا گرم و حوصله ناکافی. یعنی غفلت محض. و نهایتن اینکه مگر آدم چقدر توان دارد؟!
امروز بزرگترین آرزویم این است که از دست تزِ لعنتی ام خلاص شوم. درراستای رسیدن به همین بزرگترین آرزو، امروز نشستم برای کل جامعه ام داده استخراج کردم. یک گیج به تمام معنا هستم. هیچ یادم یه مقوله ای به نام "نمونه" نبود. فقط چون این فرایند استخراج پیشرفت خیلی سریعی داشت و من به هیچ مشکل نرم و سخت افزاری خاصی برنمی خوردم، و چون برای هر شرکتی که اراده می کردم، یک فایل تر و تمیزو مرتب و با فرمت نازنینِ اکسل، حاوی دو عددِ حیاتی که به مدت چهارسال روزانه محاسبه شده بود، تحویل می گرفتم، خیلی برایم عجیب بود و به دلیل شعف و شوری که زاییده ی این شرایط بود، مثل اسب روی کارم متمرکز شدم تا تمام شد.
بعد فهمیدم که نمونه را اختراع کرده اند که بشر قدر وقت و ایضا چیزهای دیگرش را بداند.
عجیب آنکه خیلی خودم را به باد ناسزا نگرفتم. یعنی اصلن نگرفتم. آدمیزاد است دیگر، عادت می کند به خودش.
شاید هم چون هنوز یک متغیر دیگر باقی مانده است برای مانور دادن.
لیتریچر را هم دارم می نویسم حلزون وار.

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

هفده- دستکش هایتان را در سردترین روزهای سال گم نکنید.

ما رفته بودیم آش خریده بودیم و از آنجا رفته بودیم دنبال جولیتو که برویم خانه ی دوست تنهایمان که دلش گرفته. درست که یادم نیست اما طبق محاسباتم لابد پنج شنبه بوده که من وقت و مهم تر از آن حوصله داشته ام روسری صورتی بپوشم و شال طولانی سرخابی را دور گردنم بپیچم و آرایش کنم حتی. بعد هوا سرد بود. بدجوری. سردِ سگی. که سوز دارد و سوزَش استخوان آدم را می ترکاند.
بعدتر ما رسیده بودیم خانه ی دوست تنها. آش خوردیم و فیلم دیدیم و چون وسط فیلم به آن خوبی یک هو12 دقیقه نیست و نابود شده بود حالمان گرفته شد و به شانسمان فحش بد دادیم که بعد از نود و بوقی که ما اراده کرده ایم و وفاق جمعی مان اجازه داده بنشینیم فیلم ببینیم، یک همچین اتفاقی باید بیافتد.
بعد از اینش دیگر مهم نیست. دستکش هایم را از یک جایی لابه لای همین لحظه هایی که توضیح دادم به بعد دیگر به خاطر ندارم. بدتر از گم شدن دستکش ها این است که آن شبی که از دستکش های مجری شبکه من و تو خوشم آمد و تصمیم گرفتم بروم شبیه آنرا پیدا کنم و بخرم و به این فکر می کردم که آیا داشتن دوجفت دستکش به نسبت گران آن هم در جایی که نهایتش یک ماه در سال ممکن است نیاز واقعی به پوشیدن دستکش داشته باشی کار بیهوده ای هست یا نه، در واقع همان یک جفتش را هم نداشتم.
بدتر از این دلیل اول این است که به دستکش ها تعلق خاطر داشتم. و بدتر اینکه وقتی به یاد روز و آدمی که رفته بودم دستکش ها باهاش خریده بودم و توی فاز نوستالژیک آن روز بودم، فهمیدم که دو روز از تولد آن آدمه گذشته و من حتی به اندازه پارسال که یک اس ام اس برایش فرستادم هم یادم به او نبوده.
و یک دلیلِ به اندازه ی بالایی ها بدِ دیگر اینکه، دستکش ها در آستانه ی سردترین روزهای سال گم شدند. و آنها دستکش های آدمی بودند که در این سرمای گزنده اتاق کارش سرد است و انگشت هایش روی کیبورد سیاه، کبود می شوند و مدام که می رود توی آشپزخانه خودش را گرم کند، به درخت های نیمه برفی پارک ساعی نگاه می کند و تصمیم می گیرد عصر برود و دستکش بخرد و خیلی کارهای دیگر را هم به واسطه داشتن دستکش در هوای زمستانی بکند.
حالا گیرم که کل این چرخه ی تصمیم گیری فقط دو روز است که در حال تکرار شدن باشد، این چیزی از تلخی گم کردن دستکش ها در سردترین روزهای سال، و فراموش کردن تولد آن آدمه که دوستش دارم و اندوه گوش کردن آهنگ دَنس می تو دی اِند آو لاوِ لئونارد کهن، وقتی می گوید "touch me with your gloves" کم نمی کند.