۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

پنج - نِیِ زردِ محتاطِ دوست داشتنیِ من!

کافه ی خوبی ست. پراگ. اسم همان شهریست که خیلی عاشقش هستم، که خیلی دوست دارم بروم یک دل سیر تمام سوراخ سُنبه هاش را بگردم. از وقتی "بار هستی" را خواندم عاشقش شدم. بعدتر هم با "روح پراگ". نگفته بودم بهت؟! خب حالا دارم می گویم. خیلی دوست دارم بروم جمهوری چک. به خاطر پراگ. از آن جاهایی ست که با تو و بی تو اش برایم خیلی فرقی نمی کند. یعنی حاضرم بی تو هم بروم حتی. شاید اصلا یعنی اینکه ترجیح می دهم بی تو بروم. که لذت رسیدن به یکی از آرزوهام با غمِ کُشنده ی نبودن تو بیامیزد و یک حسِ فوق العاده ی فراموش نشدنیِ خودآزارانه دست بدهد بهم که همیشه طعمش را بچشم تهِ هر اتفاقی.
از این کافه هم شاید فقط به خاطر اسمش خوشم آمده.
حالا اینها مهم نیست خیلی. مهم این است که از وقتی نشسته ام دلم می خواهد زودتر این یک ساعت تمام شود و برویم. هر کداممان برویم پیِ کار خودمان. این که تمامِ مدتی که نیستی بی تابم و می خواهم باشی و بعد که هستی می خواهم یک جایی جا بگذارمت و بروم دور شوم و قهر کنم و بغض خفه ام کند را نمی فهمم. احساس تازه ای ست در من. عذابم می دهد بی وقفه.
اسموتی ات را که پیشنهاد من بوده دوست نداری. حق داری. طعم مزخزف موزِ نارسیده دارد. شِر می کنیم نوشیدنی هامان را. دوست داری شربت بِـه لیمویِ مرا. کاش همیشه به همین آسانی بود یکی بودن.
تمام می شود. به سکوت می گذرد و گاه به جمله های کوتاهِ بی ربط. مربوط به آدم های نامربوط به من و تو؛ آدم های توی کافه بیشتر.
وقت رفتن دلم می خواهد بمانم.
تو ایستاده ای و من نشسته ام هنوز.
می گویی برویم.
نگاهت نمی کنم.
نِی هامان را می چرخانم دورِ هم هِی.
سنگین است بار نگاهت روی دستهام.
گره می زنمشان به هم. مثل این بغضی که گره خورده در صِدام.
قرمزه منم. که داغم همیشه از یک حسی. فرق نمی کند چی؛ عشق باشد یا بیزاری، خواستن یا نخواستن... چه می دانم! هر کوفتی که بتواند در کسری از ثانیه از مثبت یا منفیِ بی نهایت به بی نهایت مقابلش تغییر ماهیت بدهد.
زرده تو. از بس که محتاطی توی همه چیز! توی عاشقی کردنت، توی مثل کف دست بودنت، توی دل به دریا زدنت، توی پیچیدنت دورِ تنِ این نِی قرمزِ بـِه لیموای. توی توی توی همه چیز!
گره می زنمشان به هم. مثل همین بغضی که گره خورده در صِدام. که بسته راهِ نفسم را.
کاش برای سؤال هایی که امروز پرسیدی، وقتی زنده بودم دنبال جواب می گشتی نِیِ زردِ محتاط! اگر زنده بودم حتما جواب می دادم: آره هنوز. که مجبور نباشم گره بزنمت به این بغضِ سرخِ رام نشدنی و باز هم نفهمی که جوابت را داده ام. مُردم، از بس همیشه نفهمیدی.

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

چهار- دلتنگی های پس از مرگ

قبول! من خودم هم آدم محافظه کاری ام. به این معنی که حتی اینجا هم نمی توانم خودگشودگی کنم و چیزهایی را بنویسم که مانده روی دلم از بس نگفتنی است. اما مثل تو نیستم. تو عجیبی و ترسناک. می خواهم بگویم تمام که نه، اما قسمت نسبتا سنگینی از بار مفاهیمی که من اینجا هم حتی احساس امنیت نمی کنم که بنویسم را، لااقل تو تنها کسی هستی که می دانی.
اما فکر می کنم درون تو یک کامپلکس عمیقا پیچیده ای است از آنچه که من نمی دانم.
تو یک مدتی است که خیلی موجود ترسناکی هستی از دیدِ من. و من هی سوال می کنم از خودم روزی صد بار؛ از بس که نمی فهمم چطور می توانم برای ترسناکی تو دلتنگ باشم مدام.