۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

دوازده

توی شرکتمان، یک هو می بینی آبدارچی ایستاده بالای سرت با یک جعبه شیرینی.
امروز شیرینی هاش فرق داشت با همیشه.
دانمارکی و خامه ای و کرمدار نبود که. از این شیرینی کوچولوها بود.
طعم نان برنجی هایی را می داد که تو از کرمانشاه می آوردی برایم. آخ مریم! دلم تنگ شده برایت. نان برنجی ها، خرمایی ها، یوخه ها. غروب ها که چایی دم می کردیم می خوردیم با هم. در آن سالهای دور.
لعنت به تو مریم. لعنت به من. که هیچ وقت نشد مثل آدم دوست باشیم با هم. آدم نبودیم هیچ کدام. نیستیم هنوز هم.
حالا می دانی چقدر وقت است دلم می خواهد باشی احمقانه بخندیم با هم؟ حرف بزنیم پشت سر همه؟
دلم لک زده برای آن دوسه باری که پاییز و زمستان پارسال با بچه ها آمدیم خانه ی شما. دلم لک زده برای محوطه دلگیر دانشگاه تربیت مدرس در آن بعدازظهرهای جمعه. دلم لک زده برای دستپخت تو. برای غر زدن های مدامت.
دلم تنگ شده برایت لعنتی.

۱ نظر:

AteFe گفت...

ای وای. چرا من این همه مدت نیومده بودم اینجا؟
چکاوک، یه خبر می دادی از نوشتنت خوب.
چقدر فضای اینجا رو دوس دارم.
کلی حس های خوب اینجا هست....