۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

هشت- ...

سرم درد می کند. روزهایی که حالم خوش نیست و اتفاقا روزهای شلوغِ مزخرفی هم هستند، فکر می کنم در مضحک ترین وضعیت موجود قرار دارم. مضحک نه به آن شکل که بشود بهش خندید، نه... یعنی شکلی که باید به حالش افسوس خورد.
امروز از همان روزهای مضحک است. سردرد دارم، دلتنگم، شلوغم، پله های بین طبقه سه و چهار را بالا و پایین باید بروم مدام، چایی ها به دهانم مزه نمی دهد، پاییزم مزخرف و بی باران و بی ابر -حتی- است، یوتیلیتی ام زیر صفر است کلا و چه و چه...

دلم؟ می خواهد برویم مثلا دربند، درکه، شمال. یا یک جای دورتر حتی. آن ور دنیا، یک دنیای دیگر شاید اصلا! فارغ از این همه مشغله، روزمرگی... برویم من سرم را بگذارم روی شانه های تو که مهربانند. تو... تو باشی فقط.

هیچ نظری موجود نیست: