۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

شش- من و خلیل و دوباره نوشتن

اوه! شکستن طلسم این ننوشتن ها چقدر سخته.
اما شکستمش بلاخره. بعد از چند وقت؟! نمی دونم. دیگه اون آدم گذشته ها نیستم که روزهارو بشمرم و دقیقه ها رو و اتفاق ها رو.
پیر شدم پسر! جدی جدی پیر شدم به خاطرت. بهت نمی گم اینو البته. یکی دوباری هم که تو حال خوش و شوخی بهت گفتم به دل گرفتی. تو فکر کن مث همه ی آدما، گذر عمر و لب جوی و این حرفا گَرد عادت و بی حوصلگی و کهولت رو پاشونده رو سر و صورت زندگیم. اما خودم می دونم که از چی پیر شدم. از کِی. بهت نمی گم ولی.
همه ش به خاطر دل تو بود این همه ننوشتن. باور کن! از بس نخواستم بشینی از دستم گریه کنی، از بس هزار تا چیز مزخرف!
امروز صبح، تو تاکسی میدونی به کی داشتم فکر می کردم؟! به "خلیل". تو بعدا که صاحابش شدی صداش کردی "آ سِد خلیل". اما من خلیلِ خالی رو بیشتر دوست داشتم. بارِ معناییش سنگین تر بود واسم. داشتم فکر می کردم که الان کجا ممکنه باشه. زنده س هنوز یا طعمه کلاغا شد همون روزا؟! من و تو رو یادش نیست لابد؛ نه توو اون روزی که توی یه نایلون سیاه بهت دادمش، نه روزی که تو بردی و مثلا برش گردوندی به آغوش وحشیِ مامِ طبیعت! به هیچ لاک پشتی توی زندگیم به اندازه خلیل تعلق خاطر نداشتم. از بس که هیچ شبیه همنوعای خودش نبود. دیوونه وار می دوید! و جز نیم ساعت اول آشنایی هیچ وقت سرش توو لاکش نبود. یادته از کجا اومده بود؟! از آزمایشگاه دانشکده زیست شناسی! دزدیده شده بود. یادمه من همون روزا هم حکم داده بودم که این دزدی جایزه. حتی به نظرم واجب هم بود. آخه تشریح می شد واسه پیشبرد علم، اگه سارا همراه دوتا لاک پشت دیگه، اونو کف نرفته بود از اون لابراتوریِ پر از قورباغه و لاک پشت.
من، خیلی ابلهانه شاید، به این دست اشتراکات دلخوشم. یعنی فکر می کنم اگه خلیل زنده باشه، یعنی یک موجود زنده ای روی کره ی زمین هست که می دونه مثلا من چقدر دلم تنگ می شه برای تو گاهی. یا مثلا می دونه اون وقتی که تو داشتی ولش میکردی که بره پِیِ زندگیش چه حرفایی درِ گوش من زدی در حالیکه من خیلی دور بودم ازت.
کاش خلیل زنده باشه و اگه هست اونقدر شعور داشته باشه که این چیزها رو بفهمه. یادش بیاد.

هیچ نظری موجود نیست: