۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

سه - وقتی قرار نیست تو بخوانی...

این پیله را که تنیدم دور خودم، خسته بودم از همه چیز. بریده بودم. خواستم دور شوم از همه. خواستم خوانده نشوم جز با چشمهایی که یا نمی شناسندم یا اگر می شناسند، خودم انتخابشان می کنم برای خواندن. خواستم دیده نشوم اصلا. مخصوصا اگر تو بخواهی ببینی.
این پیله را که تنیدم دور خودم تازه از ویرانیِ یک مأمن برگشته بودم. نای تنیدن نداشتم. بغض کمرم را شکسته بود و نشکسته بود که خالی بشوم. یک جورِ عاصیِ مغمومِ آرامی بودم که خودم هم غریبه بودم باهاش.
آن روزها فکر می کردم اینجا که امن باشد و درش که تنگ باشد و نشانی اش که سخت باشد و اسمم را هیچ کجای در و دیوارش پیدا که نکنی، با خیال راحت می توانم از تمام نگفته هام بنویسم اینجا. از بوسه هاو هم آغوشیها و بی تابیها بنویسم بی هیچ هراسی. یا از خشمم بی هیچ شرمی. و از بی پروایی و شیدایی و کینه و هر چه که فکر کنی.
اما حالا می بینم که گول زده ام خودم را. می بینم پشت همه ی این دلیل ها که برای بی مرز نوشتن ردیف می کنم، یک محرک دیگری هست که دارد قلقلکم می دهد: اینکه اینجا را ساخته ام که تو را عذاب بدهم! باور کن! اینکه من بنویسم و تو نتوانی بخوانی خیلی کیف می دهد! خیلی!
حالا اینکه چرا اینقدر باید بدجنس باشم که تصمیم بگیرم عذابت بدهم به خیلی چیزها مربوط می شود. تو خیال کن آدمی که می شناسی نیستم اصلا! خیال کن تمام این سال ها و تمام سالهای بعد از این، تمام روزهایی که زنده بودم و حالا که یک مدتی است مرده ام، اشتباهی شناخته ای مرا.
می خواهم بدانم دنیایت چقدر زیر و رو می شود.

هیچ نظری موجود نیست: